غزل شمارهٔ ۴۳۱۵

بی خواست حرف تلخی ازان نوش لب رسید
آخر ز غیب روزی ما بی طلب رسید
از خاکبوس دولت پابوس یافتم
هر کس به هر کجا که رسید ار ادب رسید
بر خضر زندگانی جاوید تلخ ساخت
عمر دوباره ای که به من زان دولب رسید
در سینه حکمتی که فلاطون ذخیره داشت
قالب تهی چو کرد به بنت العنب رسید
از اشک وآه کرد دل خویش را تهی
چون شمع دست هر که به دامان شب رسید
دست از سبب مدار که با همت محیط
آخر صدف به وصل گهر از سبب رسید
پرهیز کن که خونی غمهاست صحبتش
چون باده نارسی که به جوش طرب رسید
از دست وپای بوسه فریب تو کار دل
از دست رفته بود چو نوبت به لب رسید
صائب حلاوت طلب او ز دل نرفت
چندان که زخم خار به من زان رطب رسید