پاسخ دادن رامین ویس را
دگر ره گفت رامین ای سمنبر
دلم را هم تو دادی هم تو می بر
چه باشد گر تو از من سیر گشتی
همان کین مرا در دل بکشتی
مرا در دل نیاید از تو سیری
ندارم بر جفا جستن دلیری
ز تو تندی و از من خوش زبانی
ز تو دشنام و از من مهربانی
به آزار تو روی از تو نتابم
که من چون تو یکی دیگر نیابم
اگر تو بر کنی یک چشمم از سر
به پیش دستت آرم چشم دیگر
مرا چندین به ژشتی نام بردی
چنان دانم که خوبی یاد کردی
مرا نفرین تو چون آفرینست
که گفتارت به گوشم شکرینست
اگر چه در سخن آزار جویی
ز تندی سربسر دشنام گویی
خوش آید هر چه تو گویی به گوشم
تو گویی بانگ مطرب می نیوشم
چو تو خامش شوی گویم چه بودی
که دیگر باره آزاری نمودی
به گفتاری زبان بر گشادی
و گر چه مر مرا دشمان دادی
بدان گفتار کم در مان نمایی
دلم را هم بدان دردی فزایی
اگر چه بینم از تو درد و خواری
همی دارم امید رستگاری
همی گویم مگر خشنود گردی
زیان دوستی را سود گردی
منم امشب نگارا چون یکی کس
که شیرش پیش باشد پیلش از پس
دلش باشد ز بیم هر دو خسته
بلا بر وی ز هر سو راه بسته
گر اینجایم تو خود با من چنینی
که همچون دشمنام با من به کینی
و گر بر گردم از پیشت ندانم
که جان از برف و باران چون رهانم
میان این دو پتیاره بماندم
ز دو پتیاره بیچاره بماندم
اگر چه مرگ باشد آفت تن
به چونین جای باشد راحت من
کنون گر مگر جانم در ربودی
مرا زو درد دل یکباره بودی
اگر چه مرگ جانم را بخستی
تنم باری ازین سختی برستی
تنم در آب دیده غرقه گشست
جهان بر من چو زجف حلقه گشست
دلم داری در آن زلف معنبر
ندانم چون روم بیدل ازیدر