بخش ۳۴ - تعاقب شاهزاده غزال را و رسیدن هر دو پیش گدا
آن غزالی که گفته شد زین پیش
که با او انس داشت درویش
در همان صیدگاه حاضر بود
سوی او چشم شاه ناظر بود
آرزو کرد تا به بند افتد
بی مددگار در کمند افتد
در شکارش کسی مدد نکند
صید او را به نام خود نکند
چون پی آن غزال مرکب تاخت
خویشتن را ز صف برون انداخت
شه به دنبال و آن غزال از پیش
هر دو رفتند تا بر درویش
صید پیشش نهاد روی نیاز
یعنی از چنگ او خلاصم ساز
شاه آن حال را تماشا کرد
اعتقاد عظیم پیدا کرد
رفت نزدیک او ز پا نشست
شاه در خدمت گدا بنشست
بس که شه چهره برفروخته بود
آن گدا ز آفتاب سوخته بود
شاه ازو، او ز شاه غافل بود
پردهای در میانه حایل بود
هر یکی تیز دید با دگری
در تفکر که اوست یا دگری؟
شه بدو گفت این صفت که توراست
این چنین نور معرفت که توراست
هر چه گویی صواب خواهد بود
دعوتت مستجاب خواهد بود
گر به همت دعا کنی چه شود؟
حاجتم را روا کنی چه شود؟
طبع درویش ازین سخن آشفت
آه سردی کشید و به اوی گفت
گر دعا مستجاب داشتمی
کی غم بیحساب داشتمی
شاه را سوی من گذر بودی
با من آن ماه را نظر بودی
شاه ازو چو شنید این سخنان
جَست از جای خویش ذوقکنان
گفتش ای بیخبر، چه میگویی؟
اینک آن شه منم که میجویی
بر سریری و شاه میطلبی؟
بر سپهری و ماه میطلبی؟
جان درویش در خروش آمد
رفت از هوش و چون به هوش آمد
گفت هرگز نمیکنم باور
که شود به ختم اینچنین یاور
لوحشالله! ازین وفاداری
این به خوابست یا به بیداری؟
گر به بیداری آمدی به نظر
خواب بر من حرام باد دگر
ور به خوابم نمودهای دیدار
نشوم کاش! تا ابد بیدار
گر به روزست این چه خوش روزیست!
ور شبست این، شب دلافروزیست!
بلکه اندیشه و خیالست این
تو کجا؟ من کجا؟ محالست این
گرچه میخواست شاه بندهنواز
که کشد مدت وصال دراز
لیک از بیم آن که خیل و سپاه
ناگه آنجا رسند در پی شاه
واقف از حال آن دو یار شوند
فتنهٔ روز و روزگار شوند
زور برجست و رو به منزل کرد
چشم درویش خاک ره گل کرد
ماند مسکین به دیدهٔ نمناک
با دل ریش و سینهٔ غمناک
شاد گشتی که دست داد وصال
باز غمگین شدی که یافت زوال
بخت بد بین که عاشق درویش
بعد یک نوش میخورد صد نیش
بر دلش هیچ راحتی نرسد
کز پی آن جراحتی نرسد