غزل شمارهٔ ۱۵۲۸
هر که از قافله کعبه جدا افتاده است
کارش از راهنمایان به خدا افتاده است
رهبر حق طلبان روشنی راه بس است
ساده لوح آن که پی راهنما افتاده است
به دلیل غلط آن کس که زند لاف وصول
بسته چشمی است که در چه به عصا افتاده است
سرنوشت دو جهان ابجد طفلانه اوست
هر که را آینه دل به صفا افتاده است
آن حبابم که درین بحر ز بی مغزی ها
عقده در کار من از کسب هوا افتاده است
حذر از سایه خود می کنم از بیم زوال
سایه تا بر سرم از بال هما افتاده است
من نه آنم که کنم راز محبت را فاش
صفحه روی تو اندیشه نما افتاده است
دل معنی بود از نازکی لفظم خون
همچو می، شیشه من هوش ربا افتاده است
گر کند عار ز نزدیکی ما حسن غیور
عینک دیده ما دورنما افتاده است
تا به خشک و تر ازین دایره قانع شده ایم
بحر و کان از دل و از دیده ما افتاده است
سبزی بخت بود شمع سر بالینش
هر که در سایه سرو تو ز پا افتاده است
ادب عشق مرا مهر دهن گردیده است
ورنه لعل لب تو بوسه ربا افتاده است
حلقه در گوش کشد شیردلان را صائب
هر که در حلقه مردان خدا افتاده است