غزل شمارهٔ ۶۵۲۵
مشو چو موج شلاین به هر کنار و برو
کمند طول امل را فراهم آر و برو
جهان تیره نه جای سپیدکاران است
سبک ز دل نفسی چون سحر برآر و برو
بریز برگ تعلق ز خود مسیحاوار
سر سپهر به زیر قدم درآر و برو
قمار عشق ندارد ندامت از دنبال
بباز هر دو جهان را درین قمار و برو
نثار توست همه گنج های روی زمین
مشو مقید سیم و زر نثار و برو
مکن چو شمع به یک خانه عمر خود را صرف
چو آفتاب به هر جا سری بدار و برو
جهان شکار و تو چون برق بر جناح سفر
بگیر ران کبابی ازین شکار و برو
چو پیش روی تو آید هر آنچه می کاری
مکن نگاه به دنبال خود، بکار و برو
چو رفتن از سر کوی وجود ناچارست
چو شمع، ماتم خود پیشتر بدار و برو
ز انتظار مکش طایران قدسی را
سری ز بیضه درین آشیان برآ و برو
به یک رفیق موافق بساز در عالم
منافقان جهان را به هم گذار و برو
ز لاله زار جهان نیست حاصلی جز داغ
مبند دل به تماشای لاله زار و برو
نسیم مصر طلبکار پاک چشمان است
سفید ساز نظر را ز انتظار و برو
مشو مقید ویرانه جهان چون سیل
سبک دو پای تعلق (ز) گل برآر و برو
ز فیض بی ثمری سرو فارغ از سنگ است
به برگ سبز قناعت کن از (بهار) و برو
زمین پاک درین روزگار اکسیرست
مریز دانه خود را به شوره زار و برو
به قدر سعی، صفا یافتند راهروان
به هر دو گام درین راه سر مخار و برو
هزار زخم نمایان اگر خوری بر دل
به روی دشمن خونخوار خود میار و برو
مباد دولت بیدار را به خواب دهی
نمک به چشم گرانخواب خود فشار و برو
چو می برند بخواهی نخواهی از دستت
ببوس نقد دل و بر زمین گذار و برو
حریف راهزنان عدم نمی گردی
به زلف او دل و دین و خرد سپار و برو
میانجی می و مینا نه کار سنگ بود
دل مرا و غمش را به هم گذار و برو
جهان کرایه دیدن نمی کند صائب
چو غنچه سر ز گریبان برون میار و برو
جواب آن غزل است این که گفت عارف روم
به هر زمین که رسی دانه ای بکار و برو