غزل شمارهٔ ۴۱۸۹
عاشق کجا به شکوه دهن باز می کند
این کبک خنده بر رخ شهباز می کند
تمکین ترا بجاست ز سنگین دلان که حسن
در دامن تو تربیت ناز می کند
از خون دل همیشه نگارین بود کفش
مشاطه ای که زلف ترا باز می کند
خود را چوداغ لاله کند جمع شام هجر
چون صبح وصل روشنی آغاز می کند
مرغی که زیرک است درین بوستانسرا
گل را خیال چنگل شهبازمی کند
در گوشمال عمر سر آمد مگر قضا
ما را برای بزم دگر ساز می کند
خون می چکد چو زخم نمایان ز خنده اش
کبکی که بی ملاحظه پرواز می کند
نتوان به برگ نکهت گل رانهفته داشت
این نه صدف چه با گهر رازمی کند
بلبل به راز غنچه سر بسته می رسد
این نامه را نسیم عبث بازمی کند
هرسرمه ای که هست درین خاکدان سپهر
در کار طوطیان سخنسازمی کند
صائب دلم به سیر چمن می کشد مگر
از بلبلان مرا یکی آواز می کند