غزل شمارهٔ ۲۱
هست آرزوی کشتن آن تندخو مرا
گر او نکشت می کشد این آرزو مرا
جان من از جدایی آن مه به لب رسید
ای وای! گر فلک نرساند به او مرا
با ذوق جستجوی تو آسوده خاطرم
آسودگی مباد ازین جستجو مرا
ننگست عاشقان جهان را ز نام من
عاشق مگوی، هرچه توانی بگو مرا
گفتی که: آبروی هلالی سرشک اوست
رسوای خلق میکند این آبرو مرا