غزل شمارهٔ ۲۲
ز سوز سینه، هر دم، چند پوشم داغ هجران را؟
دگر طاقت ندارم، چاک خواهم زد گریبان را
بزن یک خنجر و از درد جان کندن خلاصم کن
چرا دشوار باید کرد بر من کار آسان را؟
نمیخواهم که خط بالای آن لب سایه اندازد
که بی ظلمت صفای دیگرست اب حیوان را
به زلفت بسته شد دلهای مشتاقان، بحمدالله
عجب جمعیتی روزی شد این جمع پریشان را!
کسی چون جان برد زین کافران سنگدل، یارب؟
که در یک لحظه میریزند خون صد مسلمان را
طبیبا، تا به کی بر زخم پیکانش نهی مرهم؟
برو، مگذار دیگر مرهم و بگذار پیکان را
هلالی، دل منه بر شیوهٔ آن شوخ عاشقکش
سخن بشنو و گرنه بر سر دل میکنی جان را