غزل شمارهٔ ۱۵۵
زان پیشتر که جانان ناگه ز در درآید
از شادی وصالش ترسم که جان برآید
ناصح به صبر ما را بسیار خواند، لیکن
ما عاشقیم و از ما این کار کمتر آید
ای ترک شوخ، باری، در سر چه فتنه داری؟
کز شوخی تو هر دم صد فتنه بر سر آید
جز عکس خود، که بینی، ز آیینه گاه کاهی
مثل تو دیگری کو، تا در برابر آید؟
گفتی که با تو یارم، آه! این دروغ گفتی
ور زانکه راست باشد کی از تو باور آید؟
بر گرد شمع رویت پروان شد هلالی
یک بار گر برانی، صد بار دیگر آید