غزل ۱۶۶
المنةلله که شب هجر سر آمد
                        خورشید وصال از افق بخت برآمد
                        سد شکر که زنجیری زندان جدایی
                        از حبس فراق تو سلامت بدرآمد
                        شد نوبت دیدار و زدم کوس بشارت
                        یعنی که دعای سحری کارگر آمد
                        جان بود ز هجر تو مهیای هزیمت
                        این بود که ناگاه ز وصلت خبرآمد
                        بیخود شده بود از شعف وصل تو وحشی
                        زو درگذر ار او به درت دیرتر آمد