غزل شمارهٔ ۵۸۶
در عهد تو ای توبه شکن عهد شکستم
                        احرام طواف حرم کوی تو بستم
                        آتش زدم آن خرقه پشمینه سالوس
                        بر سنگ زدم شیشه تقوی و شکستم
                        رندی و نظر بازی و شیدایی و مستی
                        چندین هنر استاد غمت داد بدستم
                        از مسجدو محراب شدم سوی خرابات
                        تسبیح بیفکندم و زنار به بستم
                        بفروختم آن زهد ریا را بمی لعل
                        اکنون بدر میکده ها باده بدستم
                        بودم به صلاح و ورع و زهد گرفتار
                        صد شکر که عشق آمد و زین جمله برستم
                        چون فیض بریدم ز همه خلق به یکبار
                        بر خواستم از خود به ره دوست نشستم