غزل شمارهٔ ۶۷۲۷
در عمارت زندگانی چند باطل می کنی؟
رفته ای از کار تا سامان منزل می کنی
عاقبتاین خانه ها ماتم سرایی می شود
زعفران گر جای برگ کاه در گل می کنی
دادخواهی می شود فردای محشر پیش حق
هر نفس کز زندگانی صرف باطل می کنی
نیست از صید تو غافل یک نفس صیاد مرگ
گر چه خود را از اجل دانسته غافل می کنی
در بهار حشر خواهد از زمین سر بر زدن
از بد و از نیک هر تخمی که در گل می کنی
می کشی دست نوازش سالها بر دوش خویش
پاره نانی اگر در کار سایل می کنی
عارفان در انجمن خلوت کنند از خلق و تو
خلوت خود را ز فکر پوچ محفل می کنی
راه پیمایان دو منزل را یکی سازند و تو
تا به منزل می رسی ده جای منزل می کنی
پشت بر ساحل بود دریانوردان را و تو
همچو خار و خس تلاش قرب ساحل می کنی
می شود اسباب حسرت وقت رفتن زین جهان
هر چه غیر از درد و داغ عشق حاصل می کنی
با تو سنگین پای، چون رهبر تواند ساختن؟
سیل را از بس گرانجانی تو کاهل می کنی
عاشق سیم و زری چندان که خون خویش را
بر امید خونبها در کار قاتل می کنی!
تا نگردیده است گرد کاروان غایب ز چشم
پای نه در راه صائب چند دل دل می کنی؟