غزل شمارهٔ ۱۰۶۳
بی سؤال احسان به درویشان سخاوت کردن است
لب گشودن رخنه در ناموس همت کردن است
سرکشی بر آتش خشم است دامان صبا
خاکساری خاک در چشم عداوت کردن است
هست اگر درگاه فردوس برین را حلقه ای
قامت چون تیر را خم از عبادت کردن است
با قد خم گشته آسودن درین وحشت سرا
در ته دیوار مایل خواب راحت کردن است
آفتاب عمرش آمد بر لب بام و هنوز
خواجه مغرور سرگرم عمارت کردن است
سر فرو بردن به یاد دوست در جیب کفن
در ته یک پیرهن با یار خلوت کردن است
نفس سرکش را تهیدستی عنانداری کند
از فقیری شکوه کردن کفر نعمت کردن است
گر چه می رنجند صائب از حدیث راست خلق
دشمنی با دوستان ترک نصیحت کردن است