غزل شمارهٔ ۲۱۳
پای بر جای نیست همنفسم
چه کنم اوست دستگیر و کسم
در پی گرد کاروان غمش
از رسیلان نالهٔ جرسم
بر سر کوی او شبی گذرم
که حمایت کند سگ و عسسم
محرم پستهٔ لبت نشدم
تا نگفتم طفیلی و مگسم
گفتمش دل وصال میطلبد
راستی من هم اندرین هوسم
گفت با دل بگو که حالی نیست
ماحضر جز به هجر دست رسم
دل مرا گفت هم به از هیچت
رایگان هجر یافتم نه بسم
گویدم انوری در این پیوند
پای در پیش و پای بازپسم
گویم اینک از اینت میگویم
پای بر جای نیست همنفسم