غزل شمارهٔ ۴۶۲۸

حسن دارد در سواری شوکت و شان دگر
جلوه را در خانه زین هست میدان دگر
روی شرم آلود او را دیده بان در کارنیست
می کند هر قطره خوی کارنگهبان دگر
من که با اسلام کار خویش یکرو کرده ام
غمزه کافر نباشد، نامسلمان دگر
جان رسمی زندگی را تلخ بر من کرده بود
از دم تیغ شهادت یافتم جان دگر
طوق منت بر نتابد گردن آزادگان
ترک احسان از کریمان است احسان دگر
از گریبانش برآید آفتاب بی زوال
هر که جز دامان شب نگرفت دامان دگر
گر چه ساقی و شراب وشیشه وساغر یکی است
هر حبابی را درین بحرست دوران دگر
گر چه هر شیرینیی دل می برد بی اختیار
شهد گفتار ترا صائب بود شان دگر