غزل شمارهٔ ۳۱۲۱

دل یکرنگ در غمخانه دنیا نمی باشد
درین بستان گلی غیر از گل رعنا نمی باشد
نمی اندیشد از زخم زبان هر کس که مجنون شد
زتیغ کوه کبک مست را پروا نمی باشد
زخود بیگانگان را لازم افتاده است تنهایی
به خود هر کس که گردید آشنا تنها نمی باشد
زصید خود نگردد دام در زیر زمین غافل
که آب و گل حجاب دیده بینا نمی باشد
لب ما خامش است از حرف خواهش چون لب ساغر
وگرنه بخل در سرچشمه مینا نمی باشد
فروغ عاریت گاهی نهان، گه می شود پیدا
من و نوری که نه پنهان و نه پیدا نمی باشد
به حفظ راز عاشق کوه طاقت برنمی آید
شرار شوخ را آرام و در خارا نمی باشد
درین بستانسرا زان کاسه خود سرنگون دارم
که جام سرنگون لاله بی صهبا نمی باشد
ملایم طینتان آسوده اند از سردی دوران
که نخل موم را اندیشه از سرما نمی باشد
گوارا می شوند از وسعت مشرب گرانجانان
که کشتیهای سنگین، بار بر دریا نمی باشد
ندارد انتهایی همچو مجنون سیر و دور ما
که بی پرگار هرگز نقطه سودا نمی باشد
زسختیهای دوران نیست پروا گوشه گیران را
زکوه قاف باری بر دل عنقا نمی باشد
به چشم کم مبین زنهار آثار بزرگان را
که پیرو را دلیلی به زنقش پا نمی باشد
زدامان وسایل دستگیری گر طمع داری
درین وحشت سرا جز دامن شبها نمی باشد
به ظاهر سرو را هر چند پا در گل بود صائب
همان غافل ز سیر عالم بالا نمی باشد