گزیدهٔ غزل ۳۴۰
بازآن سوار مست به نخجیر میرود
دستم ز کار و کار ز تدبیر می رود
من بیهشم که میدهد از سرو من نشان
این باد مشک بو که به شبگیر میرود
هر ساعتی که می گذرد قامتش به دل
گویا که در درونهٔ من تیر میرود
دیوانه شد دلم ره زلف تو برگرفت
مسکین به پای خویش به زنجیر میرود
عشقست نه سرسریست که با عشق آدمی
یا جان برآید آنگه و یا شیر میرود
گشتم در آب دیده چنان غرق کاین زمان
کاین باد پای عمر به شتاب میرود
ما را زطاق ابروی جانان گزیر نیست
زاهد اگر به گوشهٔ محراب میرود