قصیدهٔ شمارهٔ ۲۱ - در ستایش شاهزادهٔ آزاده شاه خلیل الله
حسن ترا که آمده خط گرد لشکرش
بس ملک دل هنوز که گردد مسخرش
رویی ز اول خطش آغاز رستخیز
گویی ز اهل عشق چو صحرای محشرش
خورشید لعل پوش چگویم کنایهایست
چون ماه لیک هالهای از طوق عنبرش
هرچند توتی است خطت ، چون در آتش است
بر من مگیر نکته چو خوانم سمندرش
خاکی که عکس روی تواش کان لعل ساخت
سازد زمین صومعه یاقوت احمرش
رویت مگر بجای خلیل است ورنه چیست
در یکدگر شکستن بتهای آذرش
زان غمزه الامان که اجل نوحه میکند
بر سینهای که نوک فرو برده خنجرش
از رشک رشتهٔ در او گریهٔ صدف
اندر گلو گره شد خوانند گوهرش
شیرینی فراغ کند تلخ در مذاق
زهری که آشکار شد از طرف شکرش
بلبل ترانه میکشد از گل به سبزه وار
تا دیده بر کنارهٔ گل سبزهٔ ترش
یارب که باد دولت خوبیش بردوام
لطف یگانه دو جهان یار و یاورش
برهان دین سمی خلیل صنم شکن
کآمد حریم کعبه جان ساحت درش
میخواست مرغ وهم که بر بام او پرد
مقراض شد به قطع پرش هر دو شهپرش
بر زلف حور روز چو عنبر کند سیاه
دودی که روز بزم برآید ز مجمرش
جوشن شکاف یخ نشود تیغ آفتاب
در سایه عدالت انصاف گسترش
گردون به داد شاهی دهرش چرا که هست
این ملک زیب دیگر وزو نیست زیورش
بیتخت خسروی سر تاجش ستاره سای
شاه جهانیان نه و آفاق چاکرش
کشتی نوح در دم توفان قهر او
نه بادبان به جای بماند نه لنگرش
برق آمدهست و بر سم او بوسه میدهد
نبود شرر جهنده ز نعل تکاورش
گنج است و مار ، مار چه گفتم، زبان مار
زهر آبدار تیغ مرصع به جوهرش
ای سروری که هر که سرش خاک پای تست
زیبد به سر ز تاج زر مهر افسرش
تیغت میان هر دو صفا آورد پدید
خصمت که دشمنیست میان تن و سرش
در مهد مدعای تواش پرورش دهند
هر طفل نه پدر که بود چار مادرش
در دفع تیر حادثه پیشت سپر شود
چتر مرصع فلک و قبهٔ زرش
بودی اگر چو رای تو بنمودی آب خضر
آیینهای که جلوه نما شد سکندرش
آراست چرخ حلقهٔ پروین به شب چراغ
خاص از پی همین که کنی حلقهٔ درش
شد خضر راه بخت تو نخلی که نار طور
شمع ره کلیم شد از شاخ اخضرش
گر مهر در تو کج نگردد بشکند سپهر
در دیده آن خطوط شعای چو نشترش
انداخت دست آمر نهیت بریده سر
زر را به جرم اینکه شرابست دخترش
نهی تو شد چنان که دو پرگالهٔ دو صبح
دوزد عروس مهر به هم بهر چادرش
گر زهره رابه بزم نشاط تو ره دهند
جاروب فرش بزم شود طرف معجرش
دف پاره کرد چرخ به بزم مخالفت
غربال خاک بیز بلا ساخت چنبرش
دهقان زرع قدر ترا کی کند قبول
گردون کهنهٔ فلک و گاو لاغرش
یک بار اگر ز مشرق رایت کند طلوع
من بعد مهر یاد نیاید ز خاورش
طبعت که زادهٔ خلف جود و بخشش است
بحر است یک برادر و کان یک برادرش
رخش براق فعل تو زیبد به وقت آب
سطل مه سه روزه پر از آب کوثرش
میخوانمش سپهر ولی گر بود سپهر
با چار ماه عید مقارن شش اخترش
در حیرتم که چون ز درون بر برون بتاخت
روز نخست گشت چو صورت مصورش
اندر عنان او نفس برق سوختهست
چون غاشیه به دوش برد باد صرصرش
سد دایره نموده ز پرگار دست و پای
یک دم که ره فتاد به چرخ مدورش
قطب سپهر گر به ته پا در آورد
چون لام الف کند الف خط محورش
سازد ز نعل و میخ سرش همچو روی تیر
در بیشه گر گذار فتد بر غضنفرش
عاجز ز وصف شکل ویم کز سبک روی
اندیشه در نیافت سراپای پیکرش
شاهی به پشت زینش و بازی به روی دست
بازی عقاب گشته زبون چون کبوترش
بازی که نسر طایر و واقع کند شکار
گردد شکارگاه اگر چرخ اخضرش
آرد به ضرب گردنی از اوج غاز را
بیند به جوی کاهکشان گر شناورش
افتد عقاب و رقص کنان پرزند به خاک
چون طبل باز ساز شد وبانگ شهپرش
آرد شکست و بر سپه کرکس ار بود
سد لشکر غراب سیاهی لشکرش
بردست شه ننشسته چو شاهی به تخت بخت
زین پایه گشته شاهی مرغان مقررش
سیمرغ رفت شاهی مرغان به او گذاشت
وز خوف تا به حشر نیاید برابرش
گر یابد آن کلاه که دارد ز دست شاه
بر طرف سر نهد عوض تاج قیصرش
وحشی ز حرف اسب زبان بست و ذکر باز
کز وصف عاجز است زبان سخنورش
تا هر کرا ز دولت و بخت است اسب و بار
گردد شکار کام دلآسان میسرش
زین نوع باز و اسب که گفتم هزار بیش
بادا به زیر ران و سر دست نوکرش