غزل شمارهٔ ۵۱۸۱

آسمان کهنه سبویی است ز میخانه عشق
بحر یک قطره تلخی است زپیمانه عشق
مکن ازداغ شکایت که ازین روزنه ها
می رسد پرتو خورشید به کاشانه عشق
عقل با مهره گل نرددغا می بازد
دل صد پاره بود سبحه صد دانه عشق
روی در دامن صحرای جنون آورده است
کعبه از حسن خدا داد صنمخانه عشق
جام عقل است که در میکده طرح افتاده است
بوسه فرسود نگردد لب پیمانه عشق
عشق ازان شوختر افتاده که پنهان گردد
چون شررمی جهد از سنگ برون دانه عشق
همه در خواب غرورند حریفان صائب
به چه امید کسی سر کند افسانه عشق؟