غزل شمارهٔ ۵۱۸۲

پای گستاخ منه بر در کاشانه عشق
سر منصور بود کنگره خانه عشق
حیف فرهاد که با آنهمه شیرین کاری
شد به خواب عدم از تلخی افسانه عشق
گر درآتش روی از خامیت آتش سوزد
تا سرت گرم نگشته است زپیمانه عشق
شیشه بندان ظرافت بهمش می شکنند
محتسب گر گذرد از دل میخانه عشق
با چه رو، روی به طوف حرم کعبه کنیم؟
نیست بر جبهه ما صندل بتخانه عشق
چو سبو شانه ندزدیده ام از باده کشی
کرده ام ازدل و جان خدمت میخانه عشق
من به معموره عقلم به پشیزی محتاج
گنج برروی هم افتاده به ویرانه عشق
قطره ای نیست هوایی نبود در سر او
می پرد چشم حباب از پی پیمانه عشق
شعله رابا خس و خاشاک بهم درپیچد
چون شود برق عنان گریه مستانه عشق
رفته ام دررگ و در ریشه دیوار چوکاه
نتوان کرد مرا دور ز کاشانه عشق
چشم زخمی به سبکدستی آن کس مرساد
که ز خاکستر دل ریخت پی خانه عشق
خون دل نیز شریک است درین آمیزش
نه همین اشک بود گوهر یکدانه عشق
سر پیچیدن دستار ندارم صائب
می روم گرد سر وضع غریبانه عشق