غزل شمارهٔ ۱۲۸۳
آه مظلومان برون آید ز لب بی اختیار
ناوک دلدوز را آسودگی در کیش نیست
گرچه از زخم زبان صائب نیاسودیم ما
شکر کز تیغ زبان ما دل کس ریش نیست
در دل بی آرزو راه غم و تشویق نیست
در جهان بی نیازی هیچ کس درویش نیست
از گرانجانی تو در بند علایق مانده ای
پیش آتش این نیستان کوچه راهی بیش نیست
از بلاها می کند ترک خودی ایمن ترا
لشگر بیگانه ای ملک ترا چون خویش نیست
می کند تر نان خشک خود به خوناب جگر
نعمت الوان اگر بر سفره درویش نیست
روزی ممسک ز جمع مال، تشویش است و بس
آنچه می ماند به زنبور از عسل جز نیش نیست