غزل شمارهٔ ۳۷۰۰
ملال در دل بی مدعا نمی گردد
ز گرد، آب گهر بی صفا نمی گردد
هیشه اول وقت است حق پرستان را
نماز وقت شناسان قضا نمی گردد
کسی که سر به ته بال خویشتن دزدید
رهین منت بال هما نمی گردد
نبست تیغ شهادت دهان زخم مرا
که تشنه سیر ز آب بقا نمی گردد
اگرچه لنگر پرواز چشم گردد کاه
حریف جاذبه کهربا نمی گردد
به دیگران چه خیال است آشنا گردد
رمیده ای که به خود آشنا نمی گردد
چو چوب خشک سزاوار سوختن باشد
قدی که بهر عبادت دوتا نمی گردد
برهنه گو نشود منفعل ز پرده دری
به چشم آینه آب از حیا نمی گردد
سخن چو نیست بجا، گفتنش بود آسان
که هیچ تیر هوایی خطا نمی گردد
دلی که راه به آن زلف می برد صائب
به هیچ سلسله ای آشنا نمی گردد