غزل شمارهٔ ۲۱۲۰
در پاس نفس می گذرد عمر عزیزش
هر سوخته جانی که دلش همدم غیب است
هر کس کهخبر می دهد از راز حقیقت
زنهار مکن گوش که نامحرم غیب است
این زخم که از تیغ قضا بر جگر ماست
موقوف به روی دلی از مرهم غیب است
در چشم سیه خانه نشینان شهادت
دیدار بتان روزنه عالم غیب است
یک مو خبر از راز دهان تو ندارد
صائب که دلش آینه عالم غیب است
روشنگر آیینه دلها دم غیب است
میراب جگرسوختگان شبنم غیب است
شیرازه مجموعه دلهای پریشان
تاری ز سر زلف خم اندر خم غیب است
فیضی که دهد همچو مسیحا به نفس جان
در پرده عصمتکده مریم غیب است