پگاه بام چو برشد غریو کوس از بام
شدم به جانب حمام با شتاب تمام
پس از ورود به حمام عرصهیی دیدم
وسیعتر ز بیابان نجد و وادی شام
نعوذ بالله حمام نه بیابانی
تهی ز امن و سلامت لبالب از دد و دام
ز هرطرف متراکم درو وحوش و طیور
ز هرطرف متراخم درو سوام و هوام
فضای تیرهاش از بسکه پرنشیب و فراز
محال بود در آن بیعصا نهادن گام
خزینه چون ره مازندران پر ازگل و لای
جماعتی چو خراطین درو گزیده مقام
ز گند آبکه باج از براز میطلبید
تمام جسته صداع و تمامکرده ز کام
تمام نیت غسل جماعکرده بدل
به غسل توبهکه ننهند پا در آن حمّام
به صحن او که بدی پر ز شیر و ببر و پلنگ
ز خوف جان نشدی شخص بیسنان و حسام
زکثرت وزغ و سوسمار دیوارش
به دیدگان متحرک همی نمود مدام
به نور خانهاش اندر جماعی همه عور
چو کودکیکه برون آید از مشیمهٔ مام
قضیب در کف و از غایب برودتشان
بسان خایهٔ حلّاج رعشه در اندام
ز بس که پرده ز عیب کسان برافکندی
کسی نیافت که حمّام بود یا نمّام
ستاده زنگیکی بدقواره تیغ به دست
به هم کشیده جبن از غضب چوکفّ لئام
به طرز صفحهٔ مسطر کشیده تن لاغر
پدید چون خط مسطر همه عروق و عظام
به دستش اندر طاسی به شکلکون و در او
چو قطرههای منی برف میچکید از بام
جبین چو ریشهٔ حنظل سرین چو شلغم خشک
بدن چو شیشهٔ قطران لبان چو بلغم خام
ز غبغب سیهش رسته مویهای سپید
چو بر دوات مرکب تراشهٔ اقلام
چو پنبهیی که به سوراخ اِستِ مرده نهند
پدید رستهٔ دندانش از میانهٔ کام
ز فوطه نرم قضیبش عیان به شکل زلو
ولی به گاه شَبَق سختتر ز سنگ رخام
به هرکجا که پریچهره دلبری دیدی
همی ز بهر تواضع ز جا نمود قیام
سرش چو خواجهٔ منعم فراز بالش نرم
ولی به خود چو مساکین نموده خواب حرام
دو خایه از مرض فتق چون دو بادنجان
به زیر آن دو سیهچشمهیی چو شام ظلام
ستاده بودم حیرانکه ناگه از طرفی
نگار من به ادب مر مرا نمود سلام
پرند نیلی بربسته بر میان گفتی
به چرخ نیلی مأوا گزیده ماه تمام
ز پشت فوطه شده آشکار شق سرین
چو بدر کز دو طرف جلوهگر شود ز غمام
بدیدم آنچه بسی سال عمر نشنیدم
که آفتاب نماید به زمهریر مقام
خزینه شد ز تنش زندهرود آب زلال
ز لای و گِل نه نشان ماند در خزینه نه نام
چون جِرم ماه که روشن شود ز تابش مهر
ز عکس رویش رومی شد آن سیاه غلام
همه قبایح زنگی به حسن گشت بدل
شبان تیره بدل شد به صبح آینهفام
فرشتهگشت مگر زنگیککه عورت او
نهفته ماند ز ابصار بلکه از اوهام
بلی چه مایه امور شنیعه در عالم
که نغز و دلکش و مستحسن است در فرجام
مگر نه رجس و پلیدست نطفه در اصلاب
مگر نه زشت و کثیفست مضغه در ارحام
یکی شود صنمی جانفزای در پایان
یکی شود قمری دلربای در انجام
مگر نه فتنهٔ طوفان به امن گشت بدل
چو برکمبنهٔ جودی سفعنه جست آرام
مگر نه آدم خاکی چو در وجود آمد
تهی ز فرقت جن گشت ساحت ایام
مگر نه دوست چو بخشد عسل شود حنظل
مگرنه یار چو گوید شکر شود دشنام
مگرنه نور وجودات بزم عالم را
خلاصکرد ز چنگال ظلمت اعدام
مگر نه گشت همه رسم جاهلیت طی
ز کردگار چو مبعوث شد رسول انام
سحر چو گشت پدیدار روز گردد شب
شفق چو گشت نمودار صبح گردد شام
گر این قصیدهٔ دلکش به کوه برخوانی
صدا برآید کاحسنت ازین بدیع کلام