غزل شمارهٔ ۲۲۴۰
به چشم من فلک یک چشمخانه است
که انسان مردمک، نور آن یگانه است
نباشد چون سبکرو توسن عمر؟
که هر موج نفس چون تازیانه است
بود در زیر لب، جان عاشقان را
که جای رفتنی بر آستانه است
گناهان را ز خردی سهل مشمار
که خرمنهای عالم دانه دانه است
چنان غفلت ترا مدهوش کرده است
که خواب مرگ در گوشت فسانه است
به غیر از آه، مکتوبی ندارم
چو آتش ترجمان من زبانه است
مکن بر عشق، آه بوالهوس حمل
که چون تیر هوایی بی نشانه است
ازان خورشید شد صائب جهانگیر
که از رخسار زرینش خزانه است