شاهد خلوتگه غیب از نخست
بود پی جلوه کمر کرده چست
آینهٔ غیبنما پیش داشت
جلوهنمائی همه با خویش داشت
ناظر و منظور همو بود و بس !
غیر وی این عرصه نپیمود کس
جمله یکی بود و دوئی هیچ نه
دعوی مائی و توئی هیچ نه
بود قلم رسته ز زخم تراش
لوح هم آسوده ز رنج خراش
عرش، قدم بر سر کرسی نداشت
عقل، سر نادرهپرسی نداشت
سلک فلک ناظم انجم نبود
پشت زمین حامل مردم نبود
بود درین مهد فروبسته دم
طفل موالید به خواب عدم
خواست که در آینههای دگر
بر نظر خویش شود جلوهگر
روضهٔ جانبخش جهان آفرید
باغچهٔ کون و مکان آفرید
کرد ز شاخ و ز گل و برگ و خار
جلوهٔ او حسن دگر آشکار
سرو نشان از قد رعناش داد
گل خبر از طلعت زیباش داد
سبزه به گل غالیهٔ تر سرشت
پیش گل اوصاف خط او نوشت
شد هوس طرهٔ او باد را
بست گره طرهٔ شمشاد را
نرگس جماش به آن چشم مست
زد ره مستان صبوحیپرست
فاخته با طوق تمنای سرو
زد نفس شوق ز بالای سرو
بلبل نالنده به دیدار گل
پرده گشا گشته ز اسرار گل
کبک دری پایچهها برزده
زد به سر سبزه قدم، سرزده
حسن، ز هر چاک زد القصه سر،
عشق، شد از جای دگر جلوهگر
حسن، ز هر چهره که رخ برفروخت،
عشق، از آن شعله دلی را بسوخت
حسن، به هر طره که آرام یافت،
عشق، دلی آمده در دام یافت
حسن، ز هر لب که شکرخنده کرد،
عشق، دلی را به غمش بنده کرد
قالب و جاناند به هم حسن و عشق
گوهر و کاناند به هم حسن و عشق
از ازل این هر دو به هم بودهاند
جز به هم این راه نپیمودهاند
هستی ما هست ز پیوندشان
نیست گشاد همه جز بندشان