غزل شمارهٔ ۲۴۷۳
بهر قطع گفتگو تیغ زبانت داده اند
تو گمان داری که از بهر بیانت داده اند
مهر زن بر لب چو مینا، معرفت کم خرج کن
از چه رو بنگر به این تنگی دهانت داده اند
شارع عام دو صد گفتار باطل کرده ای
رخنه سهلی که از بهر بیانت داده اند
چهره پردازان ترا پرگو اگر می خواستند
از چه رو پیمانه ای همچون دهانت داده اند؟
پرده پوشیده رویان حقایق را مدر
ره چو باد صبح اگر در گلستانت داده اند
طفل را از بیضه عنقا تسلی کرده اند
عافیت در زیر گردون گر نشانت داده اند
گریقین گردد ترا، خواهی زخجلت آب شد
آنچه از الوان نعمت بی گمانت داده اند
تا ببینندت چه می سازی درین عبرت سرا
چند روزی سر برای امتحانت داده اند
شکر حق کن، ذکر حق بشنو درین بستانسرا
چون گل و سوسن ازان گوش و زبانت داده اند
گر توانی سیر در مصر وجود خویش کرد
جنس یوسف کاروان در کاروانت داده اند
از تو می بالد به خود صد پیرهن مصر وجود
کز عزیزی این جهان و آن جهانت داده اند
پا منه از راه بیرون همچو طفل نی سوار
گر به ظاهر در کف خواهش عنانت داده اند
زیر بال توست دولتها دل خود را مخور
چون هما روزی اگر از استخوانت داده اند
شکوه از بی حاصلی چون سرو کفر نعمت است
خط آزادی ز تاراج خزانت داده اند
آب اگر بر آتش شهوت زنی همچون خلیل
در دل دوزخ بهشت جاودانت داده اند
گر نمی خواهند کز زیر فلک بیرون روی
جا چرا چون تیر در بحر کمانت داده اند؟
چون سکندر با سیاهی صلح کن از آب خضر
کز فراق دوستان خط امانت داده اند
نیست ممکن پخته گردد بی دویدن اسب خام
سرمکش چندی گر از خامی عنانت داده اند
چند فرمانبر ترا ای بنده فرمان پذیر
از حواس آشکارا و نهانت داده اند
صائب از همصحبتان بگذر به تنهایی بساز
کز قلم در کنج خلوت همزبانت داده اند