غزل شمارهٔ ۱۴۱
ما گرانی از دل صحرای امکان میبریم
یوسف بیقیمت خود را ز کنعان میبریم
همچو گل یک چند خندیدیم در گلشن، بس است
مدتی هم غنچه سان سر در گریبان میبریم
ریشهٔ ما نیست در مغز زمین چون گردباد
رخت هستی از بساط خاک آسان میبریم
گر چه چندین خرمن گل را به یکدیگر زدیم
دامن و دست تهی زین باغ و بستان میبریم
نیست برق خرمن گل، پنجهٔ گستاخ ما
ما به جای گل ز گلشن چشم حیران میبریم
میکند منزل تلافی راه ناهموار را
ما به امید فنا از زندگی جان میبریم
نیست صائب بیغمی از وصل گل آیین ما
ما ز قرب گل چو شبنم چشم گریان میبریم