زلیخا بود یوسف را ندیده
به خوابی و خیالی آرمیده
بجز دیدارش از هر جست و جویی
نمیدانست خود را آرزویی
چو دید از دیدن او بهرهمندی
ز دیدن خواست طبع او بلندی
به آن آورد روی جست و جو را
که آرد در کنار آن آرزو را
بلی نظارگی کید سوی باغ
ز شوق گل چو لاله سینه پر داغ،
نخست از روی گل دیدن شود مست
ز گل دیدن به گل چیدن برد دست
زلیخا وصل را میجست چاره
ولی میکرد از آن یوسف کناره
زلیخا بود خون از دیده ریزان
ولی میبود ازو یوسف گریزان
زلیخا رخ بر آن فرخلقا داشت
ولی یوسف نظر بر پشت پا داشت
زلیخا بهر یک دیدن همی سوخت
ولی یوسف ز دیدن دیده میدوخت
ز بیم فتنه روی او نمیدید
به چشم فتنهجوی او نمیدید
نیارد عاشق آن دیدار در چشم
که با یارش نیفتد چشم بر چشم
زلیخا را چو این غم بر سرآمد
به اندک فرصتی از پا درآمد
برآمد در خزان محنت و درد
گل سرخش به رنگ لالهٔ زرد
به دل ز اندوه بودش بار انبوه
سهیسروش خمید از بار اندوه
برفت از لعل لب، آبی که بودش
نشست از شمع رخ، تابی که بودش
نکردی شانه زلف عنبرینبوی
جز از پنجه که میکندی به آن موی
به سوی آینه کم روگشادی
مگر زانو که بر وی رو نهادی
ز سرمه ز آن سیه چشمی نمیجست،
که اشک از نرگس او سرمه میشست
زلیخا را چو شد زین غم جگر ریش
زبان سرزنش بگشاد بر خویش
که: ای کارت به رسوایی کشیده!
ز سودای غلام زرخریده!
تو شاهی بر سریر سرفرازی
چرا با بندهٔ خود عشقبازی؟
عجبتر آنکه از عجبی که دارد
به وصل چون تویی سر در نیارد
زنان مصر اگر دانند حالت
رسانند از ملامت صد ملالات
همی گفت این، ولیکن آن یگانه
نه ز آنسان در دل او داشت خانه،
کهش از خاطر توانستی برون کرد
بدین افسانه دردش را فسون کرد
زلیخا را چو دایه آنچنان دید
ز دیده اشکریزان حال پرسید
که: «ای چشمم به دیدار تو روشن!
دلم از عکس رخسار تو گلشن!
دلت پر رنج و جانت پر ملال است
نمیدانم تو را اکنون چه حال است
تو را آرامجان پیوسته در پیش،
چه میسوزی ز بیآرامی خویش؟
در آن وقتی که از وی دور بودی،
اگر میسوختی، معذور بودی
کنون در عین وصلی، سوختن چیست؟
به داغش شمع جانافروختن چیست؟
به رویش خرم و دلشاد میباش!
ز غمهای جهان آزاد میباش!»
زلیخا چون شنید اینها ز دایه
سرشکش را دل از خون داد مایه
ز ابر دیده خون دل فروریخت
به پیشش قصهٔ مشکل فروریخت
بگفت: «ای مهربان مادر! همانا
نهای چندان به سر کار، دانا
نمیدانی که من بر دل چه دارم
وز آن جان جهان حاصل چه دارم
ز من دوری نباشد هیچ گاهاش
ولی نبود به من هرگز نگاهش
چو رویم شمع خوبی برفروزد
دو چشم خود به پشت پای دوزد
بدین اندیشه آزارش نجویم،
که پشت پاش به باشد ز رویم
چو بگشایم بدو چشم جهانبین
به پیشانی نماید صورت چین
بر آن چین سرزنش از من روا نیست
که از وی هر چه میآید خطا نیست
به رشکم ز آستین او که پیوست
به دستان یافته بر ساعدش، دست»
چو دایه این سخن بشنید، بگریست
که با حالی چنین، مشکل توان زیست
فراقی کافتد از دوران، ضروری
به از وصلی بدین تلخی و شوری
غم هجران همین یک سختی آرد
چنین وصلی دو صد بدبختی آرد
زلیخا با غمی با این درازی
چو دید از دایه رحم چارهسازی
بگفت: «ای از تو صد یاریم بوده!
به هر کاری هواداریم بوده!
قدم از تارک من کن به سویش!
زبان من شو و از من بگویاش!
که: ای سرکش نهال نازپرورد!
رخت را از لطافت ناز پرورد
عروس دهر تا در زادن افتاد
ز تو پاکیزهتر فرزند کم زاد
کمال حسن تو حد بشر نیست
پری از خوبی تو بهرهور نیست
زلیخا گرچه زیبا دلرباییست،
فتاده در کمندت مبتلاییست
ز طفلی داغ، تو بر سینه دارد
ز سودایت غم دیرینه دارد
به ملک خود سهبارت دیده در خواب
وز آن عمریست مانده در تب و تاب
کنون هم گشته زین سودا چو مویی
ندارد جز تو در دل آرزویی
چه کم گردد ز جاه چون تو شاهی
اگر گاهی کنی سویش نگاهی؟»
چو یوسف این فسون از دایه بشنود
به پاسخ لعل گوهربار بگشود
به دایه گفت: کای دانا به هر راز!
مشو بهر فریب من فسونساز!
زلیخا را غلام زر خریدم
بسا از وی عنایتها که دیدم
گل و آبم عمارتکردهٔ اوست
دل و جانم وفاپروردهٔ اوست
اگر عمری کنم نعمت شماری،
نیارم کردن او را حقگزاری
ولی گو: بر من این اندیشه مپسند!
که سر پیچم ز فرمان خداوند
ز بدفرمای نفس معصیت زای،
نهم در تنگنای معصیت پای
به فرزندی عزیزم نام بردهست
امین خانهٔ خویشم شمردهست
نیام جز مرغ آب و دانهٔ او
خیانت چون کنم در خانهٔ او؟
به سینه سر از اسراییل دارم
به دل دانایی از جبریل دارم
اگر هستم نبوت را سزاوار
بود ز اسحاقام استحقاق این کار
معاذ الله که کاری پیشه سازم
که دارد از ره این قوم بازم
که من دارم ز فضل ایزد پاک
امید عصمت نفس هوسناک
چو دایه با زلیخا این خبر گفت
ز گفت او چو زلف خود برآشفت
خرامان ساخت سرو راستین را
به سر سایه فکند آن نازنین را
بدو گفت: «ای سر من خاک پایت
سرم خالی مبادا از هوایت!
ز مهرت یک سر مویم تهی نیست
سر مویی ز خویشام آگهی نیست
اگر جان است غمپروردهٔ توست
وگر تن، جان به لب آوردهٔ توست
ز حال دل چه گویم خود که چون است
ز چشم خونفشان یک قطره خون است»
چو یوسف این سخن بشنید بگریست
زلیخا آه زد کاین گریه از چیست؟
مرا چشمی تو، چون خندان نشینم
که چشم خویش را در گریه بینم؟
چو یوسف دید از او اندوه بسیار
شد از لب همچو چشم خود گهربار
بگفت: «از گریه ز آنم دل شکسته
که نبود عشق کس بر من خجسته
چو زد عمه به راه مهر من گام
به دزدی در جهانام ساخت بدنام
ز اخوانم پدر چون دوستر داشت
نهال کین من در جانشان کاشت
ز نزدیک پدر دورم فکندند
به خاک مصر مهجورم فکندند
شود دل دم به دم خون در بر من
که تا عشقت چه آرد بر سر من»
زلیخا گفت کای چشم و چراغم!
فروغ تو ز مه داده فراغام
ز من کز جان فزون میدارمات دوست
گمان دشمنیبردن نه نیکوست
مرا از تیغ مهرت دل دو نیم است،
تو را از کین من چندین چه بیم است؟
بزن یک گام در همراهی من!
ببین جاوید دولت خواهی من!
جوابش داد یوسف کای خداوند!
منم پیشت به بند بندگی بند
برون از بندگی کاری ندارم
به قدر بندگی فرمای، کارم!
خداوندی مجوی از بندهٔ خویش!
بدین لطفام مکن شرمندهٔ خویش!
کیام من تا تو را دمساز گردم؟
درین خوان با عزیز انباز گردم؟
مرا به گرکنی مشغول کاری
که در وی بگذرانم روزگاری
چو صبح ار صادقی در مهر رویم،
مزن دم جز به وفق آرزویم!
مرا چون آرزو خدمتگزاری است
خلاف آن نه رسم دوستداری است
دلی کو مبتلای دوست باشد
مراد او رضای دوست باشد
از آن یوسف همی داد این سخن ساز،
که تا در خدمت از صحبت رهد باز
ز صحبت داشت بیم فتنه و شور
به خدمت خواست تا گردد از آن دور