غزل شمارهٔ ۵۱
ایا نموده دهانت ز لعل خندان در
سخن بگو و از آن لعل بر من افشان در
غلام خنده شدم کو روان و پیدا کرد
تو را ز پسته شکر وز عقیق خندان در
به خنده از لب خود پر شکر کنی دامن
مرا چو چشم در اندازد از گریبان در
دهانت گاه سخن تا نبیند آن کو گفت
که کس به شهد نپرورد در نمکدان در
چو چشمهٔ خضر اندر میان تاریکی
لب تو کرده نهان اندر آب حیوان در
سال بوسهٔ ما را ز لب جوابی ده
به زیر لعل چو شکر مدار پنهان در
دلم مفرح یاقوت یابد آن ساعت
که از دهان تو آید مرا به دندان در
به چون تو محتشمی بی بها سخن ندهم
بده ز لعل شکر بار قند و بستان در
دهانت معدن لؤلؤست با همه تنگی
بده زکات که مستظهری به چندان در
به دست من گهر وصل خویش اکنون ده
که هست در صدف قالب من از جان در
حصول گوهر وصل تو سخت دشوار است
به دست همچو منی خود نیاید آسان در
گر از لبت به سخن بوسهای خوهم ندهی
شکرگران چه فروشی چو کردم ارزان در
غم تو در دلم آمد حدیث من شد نظم
چو در دهان صدف رفت گشت باران در
مرا چه قدر فزاید ازین سخن بر تو
که در طویلهٔ تو با شبهست یکسان در
سخن درشت چو کردم خرد به نرمی گفت
غلط مکن که نساید کسی به سوهان در
به نزد تو سخن آورد سیف فرغانی
کسی به مصر شکر چون برد به عمان در
ز شاعران سخن عاشقان جانپرور
طلب مکن که ز هر بحر یافت نتوان در