غزل شمارهٔ ۶۸۹
بی آب ساخت خط، لب جان پرور ترا
کرد این غبار مهره گل گوهر ترا
تمکین و شوخی تو به میزان برابرست
فرقی ز بادبان نبود لنگر ترا
گوهر ز آب تلخ محیط است بی نیاز
حاجت به باده نیست دماغ تر ترا
منت پذیر سفله نگشتن غنیمتی است
غمگین مشو که سوخت فلک اختر ترا
این نور عاریت که هلال تو بدر ساخت
در یک دو هفته می خورد آخر سر ترا
نازش مکن به دولت دنیا که چون حباب
از باد نخوت است خطر افسر ترا
(دل) در بقا مبند که معمار صنع کرد
از پا به لای نفی بنا، پیکر ترا
چشم ترا ز خواب پریشان خلاص کرد
صائب نهفت صیقل اگر جوهر ترا