غزل شمارهٔ ۲۱۰
رخش، روابود، ار اسب دلبری تازد
                        که گوی سیم به چوگان مشک میبازد
                        ز ذره بیشترندش کنون هواداران
                        سزا بود که دل از مهر ما بپردازد
                        چه پردها بدرانید عشق او برما!
                        نگه کنیم دگر تا: چه پرده میسازد؟
                        به دست کوته ما این گرو نشاید برد
                        ز زلف او که درازست وتیر دریازد
                        میان ما سخنی چند اندرونی رفت
                        زبان چو شمع ببر، تا برون نیندازد
                        بسی که از دهن او شکر شود در تنگ
                        ز شرم او نه عجب گر نبات بگدازد
                        چه کم شود ز درخت بلند قامت دوست؟
                        به کار اوحدی ار سایهای بر اندازد