غزل شمارهٔ ۵۱۶۲

زخط سبز شود بیش لعل دلبر صاف
هنوز از پر طوطی نگشته شکر صاف
عجب که حسن گذارد اثر ز من باقی
که می کنم به کتان ماهتاب انور صاف
دل تو نیست پذیرای آه من، ورنه
ز سنگ می جهد این ناوک سکپر صاف
نزاکت توکند ثفل از نبات برون
و گرنه کرده ام این قند را مکرر صاف
چو آب خضر ز خط غوطه درسیاهی زد
رخی که بود چوآیینه سکندر صاف
قدم برون منه از حد خود که می گردد
ز آرمیدگی خویش آب گوهر صاف
مکن ز تیرگی بخت شکوه چون خامان
که در حمایت خاکسترست اخگر صاف
خوشم چو نافه خونین جگر به خر قه فقر
که می شود ز نمد به شراب احمر صاف
اگر به آینه دل صاف می کند زنگی
امید هست شود چرخ باهنرور صاف
ز آب، آینه تار تیره تر گردد
کجا ز باده شود خاطر مکدر صاف ؟
ز دل به جام هلالی برآر ریشه غم
که صیقل آینه را می کند ز جوهر صاف
کنند آینه وآب صلح اگر با هم
به خضر نیز شود سینه سکندر صاف
ز خاکمال حوادث متاب رو صائب
که از غبار یتیمی است آب گوهر صاف