غزل شمارهٔ ۴۸۸۹

یوسف من بیش ازین در چاه ظلمانی مباش
تخت کنعان خالی افتاده است زندانی مباش
در هوایت شاخ گل آغوش خالی کرده است
بیش ازین در تنگنای دام زندانی مباش
خنده رو بودن به از گنج گهر بخشیدن است
تا توانی برق بودن ابرنیسانی مباش
پادشاهی بی حضور قلب بار خاطرست
دل چو نیست گو تخت سلیمانی مباش
دل نمی لرزد به صید رام این صیاد را
در قفس زنهار بی بال و پر افشانی مباش
در رکاب برق دارد پای، حسن نوبهار
تا گلی در باغ داری غنچه پیشانی مباش
سعی کن تاعشق سنگین دل به فریادت رسد
امت پیغمبر عقل از گرانجانی مباش
آتش بیتابی من بس بلند افتاده است
ای نصیحتگر به فکر دامن افشانی مباش
من که گوی همت از خورشید تابان برده ام
در رکاب همتم گو اسب چوگانی مباش
چند صائب بردل گم گشته خون خواهی گریست؟
در بساط سینه گو یک لعل پیکانی مباش