غزل شمارهٔ ۱۱۷۴
بی قراری های جان را چشم تر پوشیده است
پیچ و تاب رشته ما را گهر پوشیده است
می رود زخم نمایانش سراسر در جگر
تیغ ما هر چند در زیر سپر پوشیده است
بادبان از سادگی بر روی طوفان می کشد
آن که ما را آستین بر چشم تر پوشیده است
در خور ما تلخکامان نیست تشریف وصال
از شکر بادام تلخ ما نظر پوشیده است
مصرع برجسته خود را می نماید در غزل
پیچ و تاب زلف را موی کمر پوشیده است
از خدنگ یار، دلچسبی تراوش می کند
گر چه نی حسن گلوسوز شکر پوشیده است
نیست در محفل سبکدستی، و گرنه همچو جام
در لب خاموش ما چندین خبر پوشیده است
از هجوم گریه در خاطر نگردد فکر وصل
شورش دریا مرا چشم از گهر پوشیده است
خواب بر آیینه از نقش پریشان شد حرام
وقت آن کس خوش که از دنیا نظر پوشیده است
نیست از کفران نعمت بی زبانیهای من
برگ این نخل برومند از ثمر پوشیده است
از هجوم درد و غم آسوده می آیم به چشم
بی قراری ها رگ از نیشتر پوشیده است
چاره من پرده بیچارگی های من است
در ته صندل مرا صد دردسر پوشیده است
آب از گوهر تراوش می کند بی اختیار
ورنه صائب چشم از عرض هنر پوشیده است