غزل ۲۱۸
چرا ستمگر من با کسی جفا نکند
جفای او همه کس میکشد چرا نکند
فغان ز سنگدل من که خون سد مظلوم
به ظلم ریزد و اندیشه از خدا نکند
چه غصهها که نخوردم ز آشنایی تو
خدا ترا به کسی یارب آشنا نکند
کدام سنگدل از درد من خبر دارد
که با وجود دل سخت گریهها نکند
کشیده جام و سر بیگنه کشی دارد
عجب که بر نکشد تیغ و قصد ما نکند
به جای خویش نیامد مرا چو وحشی دل
اگر ز تیر تو پیکان به سینه جا نکند