غزل شمارهٔ ۴۷۹۲
به یاد سنبل آن زلف با صبا می ساز
به بوی مشک سبکروح باختا می ساز
به بوی پیرهن غنچه با صبا می ساز
ز آشنا به سخنهای آشنا می ساز
مگر به منزل مقصود راه توانی برد
ز دستگیری افتادگان عصا می ساز
مشو چو دانه گندم به پاکی از خود امن
شدی چو پاک زغش، برگ آسیا می ساز
جمال شاهد مقصود را نقابی نیست
همین تو سعی کن آیینه با صفا می ساز
کلید قفل خود از جیب دیگران مطلب
چو غنچه از گره خود گرهگشا می ساز
اگر ز آتش سوزان گذشتنت هوس است
دعای جوشنی از نقش بوریا می ساز
کنون که قد تو گردید حلقه در مرگ
تهیه سفر عالم بقا می ساز
اگر چو سرو سر سبز آرزو داری
زجامه خانه قسمت بیک قبا می ساز
درآ به ملک توکل ،چو خسروان بنشین
ز آسمان وزمین باغ وآسیامی ساز
اگر هوای شکرخواب عافیت داری
ز فرشهای منقش به بوریامیساز
خمارنعمت الوان به خون شکسته شود
به استخوانی ازین سفره چون هما می ساز
اگر مقام به ویرانه می کند سیلاب
تو نیز برگ اقامت درین سرا می ساز
چوآفتاب رخ از سوز دل طلایی کن
به کیمیای نظرخاک راطلا می ساز
زقصردلت اگر پایداریت هوس است
نخست ،شمسه اش از پنجه دعا می ساز
مباش زیر سیه خیمه فلک صائب
برای خویشتن ازدود دل سما می ساز