بخش ۴۱ - آمدن شهزاده به شهر و کیفیت استقبال او
شاه تا نامهٔ پدر برخواند
نیت شهر کرد و مرکب راند
جانب شهر عزم جولان کرد
یوسف از مصر میل کنعان کرد
سوی آن شاه کشور اقبال
خلق رفتند بهر استقبال
نازنینان به ناز کوشیدند
جامهٔ سرخ و سبز پوشیدند
آن یکی رفته در قبای سفید
همچو شاخ شکوفهزار امید
وان دگر جامهٔ سبز کرده به بر
همچو گل در میان سبزهٔ تر
آن یکی زرد گشته خلعت او
بر تو افگنده ماه طلعت او
و آن دگر کرده جامهٔ عنبرفام
رفته چون آفتاب جانب شام
آن یکی در لباس گلناری
تازه گل دستهایست پنداری
وان دگر جامه لالهگون کرده
سر ز جیب فلک برون کرده
همه در انتظار مقدم شاه
همه را چشم انتظار به راه
ناگهان چتر شاه پیدا شد
چرخ گردون و ماه پیدا شد
همه رفتند پیش و صف بستند
دست بر سینهٔ هر طرف بستند
آن چنان حالتی پدید آمد
که تو پنداشتی که عید آمد
شاه چون شمع بزم خسرو شد
ماه اقبال خسروی نو شد
منظر قدرش از فلک بگذشت
طایر قصرش از ملک بگذشت
خرم آن ساعتی،خوش آن روزی
که فتد دیده بر دلافروزی
سر و تن خاک پای او گردد
دل و جان هم فدای او گردد
این تجمل به هر کسی نرسد
دامن گل به هر خسی نرسد
می راحت به جام هر کس نیست
جام عشرت به کام هر کس نیست
کردگارا به حق دیدارت
به دل عارفان بیدارت
که مرا هم بدین شرف برسان
سرو نازی به ایم طرف برسان