غزل شمارهٔ ۴۷۲۹
ای زلف سرکش تو ز بالا کشید ه تر
مژگان و چشم شوخ تو از هم رمیده تر
از من مپوش چهره که فردوس تازه روی
شبنم نداشته است ز من پاک دیده تر
حیرانی جمال تو شد انجمن فروز
سیماب را ز آینه کرد آرمیده تر
عاشق چگونه در نظر آرد ترا، که هست
سر تا به پای حسن تو از هم رمیده تر
هر چند آفتاب به هر کوچه ای دوید
رسوایی من است به عالم دویده تر
عاشق کسی بود که چو بی اختیار شد
دارد عنان شرم و ادب را کشیده تر
زنهار پا ز عالم حیرت برون منه
کانجاست آسمان ز زمین آرمیده تر
زندان به روزگار شود دلنشین و ما
هر روز می شویم ز دنیا گزیده تر
شاخ از ثمر خم و بی حاصلی فزود
هر چند بیشتر قد ما شد خمیده تر
در کام مار دم زده، انگشت مارگیر
هرگز نبوده است ز من دل گزیده تر
صائب مقام دام بود خاکهای نرم
پرهیز کن ز هر که بود آرمیده تر