غزل شمارهٔ ۴۵۰۹
دل از خاکساری بهشت خدا شد
ز گرد یتیمی گهر بی بها شد
طبیبان همان روز گشتند مجنون
که دیوانه ما به دارالشفاشد
نیفتد ز پرگار آن نقطه دل
که در حلقه زلف او مبتلا شد
به آهی ز دل زنگ هستی زدودم
چراغ مراباد دست دعا شد
شد آن روز بی بادبان کشتی من
که دامان فرصت ز دستم رها شد
سبک چون پر کاه شد در نظرها
رخی کز طمع زردچون کهرباشد
شکر خواب فرش است در چشم آن کس
که از فرش خرسند با بوریا شد
عنانداری سیل از پل نیاید
دل از عمر بردار چون قددوتاشد
بپیوند با هر که پیوست خواهی
جدا شو ز هر کس که باید جدا شد
من آن روز در مغز دولت رسیدم
که در استخوان سگ شریک هما شد
مگر روز محشر به کار من آید
نمازی که در بیخودیها قضا شد
ز شرم گنه قلب من گشت رایج
غبار خجالت مرا کیمیا شد
به ساحل رسد صائب از شور دریا
چو خاشاک هر کس که بی دست وپا شد