غزل شمارهٔ ۶۵
اینچنین بیرحم و سنگیندل که جانان منست
کی دل او سوزد از داغی که بر جان منست؟
ناصحا، بیهوده میگویی که دل بردار ازو
من به فرمان دلم کی دل به فرمان منست؟
در علاج درد من کوشش مفرما، ای طبیب
زانکه هر دردی که از عشقست درمان منست
بیدلان را نیست غیر از جان سپردن مشکلی
آنچه ایشان راست مشکل، کار آسان منست
من که باشم تا زنم لاف غلامی بر درش؟
بندهٔ آنم که دولت خواه سلطان منست
آن که بر دامان چاکم طعنه میزد گو بزن
کین چنین صد چاک دیگر در گریبان منست
هرچه میگوید هلالی در بیان زلف او
حسب حال تیرهٔ بخت پریشان منست