غزل شمارهٔ ۱۳۱۱
دل ز جان برگیر و جانان را بجو
کفر را بگذار و ایمان را بجو
سایه بگذار آفتابی را طلب
این مجو ای یار ما آن را بجو
آبروئی جو در این دریای ما
جو چه می جوئی تو عمان را بجو
گنج او درکنج ویران دل است
گنج خواهی کنج ویران را بجو
مجمع اهل دلان گر بایدت
مو به مو زلف پریشان را بجو
گر حضور صحبتی جوئی چو ما
زاهدان بگذار و رندان را بجو
نعمت الله را بجو گر عاشقی
جام می بستان و مستان را بجو