غزل شمارهٔ ۶۱۵۳
از تن خاکی دل صد پاره می آید برون
این شرر آخر ز سنگ خاره می آید برون
نیست از بخت سیه دلهای روشن را غبار
روشن از خاکستر آتشپاره می آید برون
دل مخور ز اندیشه روزی که گندم از زمین
سینه چاک از شوق روزی خواره می آید برون
غنچه چون گل شد، ز حفظ بوی خود عاجز شود
آه بی تاب از دل صد پاره می آید برون
زان دل سنگین اگر جویم ترحم دور نیست
مومیایی هم ز سنگ خاره می آید برون
می شود در بی کسی این چشمه رحمت روان
شیرکی ز انگشت در گهواره می آید برون؟
چون حبابی می تواند بحر را در بر کشید؟
از تماشای تو کی نظاره می آید برون؟
می دهم تصدیع صائب چاره جویان را عبث
از علاج درد من کی چاره می آید برون؟