غزل شمارهٔ ۶۱۳

آمده‌ام بدینجهان تا که ز نی شکر برم
نامده‌ام که از شکر قصه برم خبر برم
چیست شکر دهان او نی غم آاندهان او
این نی پر گره بهم در شکنم شکر برم
جهد کنم در این سفر تا که ذخیره را بسی
تنگ شکر ز معدنش بر سر یکدیگر برم
بسته کمر ببندگی ناله کنان ز خود تهی
لب بلبش چو نی نهم از لب او شکر برم
دوست چو مغز من شود پوست بیفکنم ز خود
تا که نماید آن من بی صدفی گهر برم
آمده بسته‌ام کمر خدمت پادشاه را
تا که زیمن دولتش تاج برم کمر برم
سر بنهم به پای او دل بنهم برای او
جان بدهم برای او خدمت او بسر برم
ظلمت و نور و خیر و شر هست درون یکدگر
نور کشم ز ظلمت و خیر ز شر بدر برم
هر چه درین سرا بود جمله از آن ما بود
آمده‌ام که مال خود جمع کنم بدر برم
دیدهٔ جان گشوده‌ام بو که در آید از درم
تخم ولاش کشته‌ام تا که ازو ثمر برم
مونس و غمگسار من نیست بجز خیال او
گر نبود خیال او با که دمی بسر برم
کی بود آنکه وصل او روزی جان من شود
بوسه زنم بر آن دهان غصه ز دل برون برم
دوست بدست آورم نیست بهست آورم
جان که بزیر آمده باز سوی زبر برم
این غزلم جواب آنکه عارف روم گفته فیض
آمده‌ام که سر نهم عشق ترا بسر برم