قصیدهٔ شمارهٔ ۱۲۵ - در ستایش اسب صاحب ناصر الدین و تخلص به مدح او
ای زرین نعل آهنین سم
ای سوسن گوش خیزران دم
ای باد صبا گرفته در گل
با آتش تو چو ساق هیزم
سیر تو به گرد خط ناورد
چون گرد سپهر سیر انجم
بر دامن کسوت بهیمهات
بربسته قضا خواص مردم
با نرمی حشوهای شانهات
برکنده قدر بروت قاقم
ره گم نکنی و در تحرک
چون گوی ز پای سر کنی گم
مضطر نشوی ز بستن نعل
دردی ندهی ز اول خم
وقت جو اگر ز عجلت طبع
بر گوشهٔ آسمان زنی سم
از بهر قضیم تو شود جو
در سنبلهٔ سپهر گندم
در خدمت داغ و طوق صاحب
بس تجربهات بیتعلم
آن عالم کبریا که عامست
چون رحمت ایزدش ترحم
وهم از پی کبریاش میرفت
تا غایت این رونده طارم
چون عاجز شد به طیره برگشت
یعنی که نمیکنم تبرم
زان پس خبرش نیافت آری
آنجا که برد پی تسنم
ای پایهٔ کبریات فارغ
از ننگ تصرف توهم
ای حکم ترا قضا پیاپی
وی امر ترا قدر دمادم
صدر تو به پایه تخت جمشید
اسب تو به سایه رخش رستم
با رای تو ذرهایست خورشید
با طبع تو قطرهایست قلزم
گردون به سر تو خورد سوگند
سر سبزی یافت از تراکم
بیدار نشد سپیدهدم تاش
رای تو نگفت لاتنم قم
فرمان ترا که باد نافذ
جایز شده بر قضا تقدم
عهد تو و در زمانه تقدیم
آب آمده وانگهی تیمم
با دست تو از ترشح ابر
دایم لب برق با تبسم
از لطف تو زاده نوش زنبور
وز عنف تو رسته نیش کژدم
فتنه نکند همی تجاسر
تا عدل تو میکند تجشم
از جملهٔ کاینات کانست
کز دست تو میکند تظلم
خالی نگذاشتست هرگز
ای عزم تو خالی از تلعثم
مدح تو ضمیری از تفکر
شکر تو زبانی از ترنم
تا شکر مزید نعمت آرد
بادی همه ساله در تنعم
تا حکم نه آسمان روانست
بر هفت زمین ترا تحکم