غزل شمارهٔ ۵۶۸۸
روزگاری است ز دل نقش خودی می شویم
راه چون سایه به پای دگران می پویم
چون قلم گوش برآواز دل خوش سخنم
هر چه آید به زبانم نه ز خود می گویم
با دل خونشده ام در ته یک پیرهن است
یوسف گمشده ای کز دگران می جویم
هست چون جوهر آیینه همان پابرجا
هر قدر نقش امید از دل خود می شویم
گر چه چون خال، مرا دانه دل سوخته است
اگر از حسن بود روی دلی، می رویم
روزی از باغ تو چیدم گل و یک عمر گذشت
دست خود را چو گل تازه همان می بویم
نیست صائب زپی کام جهان گریه من
که ز آیینه دل نقش خودی می شویم