غزل شمارهٔ ۹۳۲
گفتم بعشق غارت دلها چه میکنی
دستی دراز کرده به یغما چه میکنی
چندین هزار خانهٔ دل شد خراب تو
ای خانمان خراب بدلها چه میکنی
دادی بآب و رنگ بتان آبروی ما
با گلرخان چه کردی و با ما چه میکنی
گفتم بدلبر از بر من دل چه میبری
گفتا که من بر تو تو دلرا چه میکنی
بگشای چشم و نور رخ ما عیان ببین
در پردهٔ خیال تماشا چه میکنی
من جلوه نا نموده تو از خویش میروی
گر بر تو جلوهٔ کنم آیا چه میکنی
چیزی از ما مخواه بغیر از لقای ما
از دوست غیر دوست تمنا چه میکنی
از خود بشوی دست بدریای ما درا
بردار دل ز خویش محابا چه میکنی
بردار دل ز خویش و در این بحر غوطهور
بر ساحل ایستاده تماشا چه میکنی
ای فیض عقل و هوش و دل و دین و جان بده
چون وصل دوست یافتی اینها چه میکنی