غزل شمارهٔ ۳۳۰۸
در خور مزد فلک کار به آدم دارد
خوردن نعمت عالم غم عالم دارد
نخل خشکی است کزاو دست کشیده است بهار
هر که را عشق ز آفات مسلم دارد
ماتم و سور جهان دست در آغوش همند
که مه عید به دنبال محرم دارد
نیست پیشانی واکرده درین سبز چمن
جبهه گل گره از قطره شبنم دارد
در سیه دل نکند کلفت مردم تأثیر
نوحه گر دف به کف از حلقه ماتم دارد
پاکی عرض ز رخسار عیان می گردد
محضر از چهره خود عصمت مریم دارد
می کشد پیر ز تقصیر جوانان خجلت
که غم تیر خطا پشت کمان خم دارد
نتوان دست ز آب گهر آسان شستن
زیر سنگ است هر آن دست که خاتم دارد
نیست بر خسته روانان نفس عیسی را
چشم بیمار تو نازی که به عالم دارد
نسبتی نیست به خورشید جهانتاب ترا
دیده آینه را روی تو پرنم دارد
دوربین امن ز همواری دشمن نشود
زخم ما وحشت الماس ز مرهم دارد
دل هرکس شود از تیغ ملامت صد چاک
راه چون شانه در آن طره پرخم دارد
نتوان ساختن از طول امل دل را پاک
جوهر تیغ کی این ریشه محکم دارد؟
علم فتح بود قامت آزاده روان
موی ژولیده ما شوکت پرچم دارد
پیش روشن گهران لب نگشاید صائب
هر که داند که خطر آینه از دم دارد