عید شد ساقی بیا درگردش آور جام را
پشتپا زن دور چرخ وگردش ایام را
سین ساغر بس بود ای ترک ما را روز عید
گو نباشد هفت سین رندان دردآشام را
خلق را بر لب حدیث جامة نو هست و من
از شرابکهنه میخواهم لبالب جام را
هرکسی شکر نهد بر خوان و بر خواند دعا
من ز لعل شکرینت طالبم دشنام را
هر تنی را هست سیم و دانةگندم به دست
مایلم من دانة خال تو سیم اندام را
سیر برخوانست مردم را و من از عمر سیر
بیدل آرامیکه برده است از دلم آرام را
پسته و بادام نقل روز نوروز است و من
با لب و چشمت نخواهم پسته و بادام را
عود اندر عید میسوزند و من نالان چو عود
بیبتیکز خال هندو ره زند اسلام را
یکدگر راخلقمیبوسند ومن زینغم هلاک
گرچه بوسد دیگری آن شوخ شیرینکام را
سرکه بردستارخوانخلق وهمچونسرکه دوست
میکند بر ما ترش رنگین رخگلفام را
خلق را در سال روزی عید و من از چهر شاه
عید دارم سال و ماه و هفته صبح و شام را
لاجرم این عید خاص منکه بادا پایدار
کر و فرش بشکند بازار عید عام را
آسمان دین و دولتکز هلالی شکل تیغ
گاهکین بر هیأت جوزاکند بهرام را
بانگرب ارحم برآید از زمین و آسمان
هر زمانکان سام صولت برکشد صمصام را
خصم از روی خرد با وی ندارد دشمنی
اقتضایی هست آخر علت سرسام را
در دل او نیستکین دشمنان آری به طبع
آدمی در دل نگیردکینة انعام را
کاش پیش از انعقاد نطفة اعدای تو
ایزد اندر نار نیران سوختی ارحام را
هرکه باویکینهجوید عقلگویدکاین سفیه
کین نیاغازیدی ار آگه بدی انجام را
خصمبگریزد ز سهمش آریآری اشکبوس
چونکشدگرزگران دل بگسلد رهام را
بدر دنیا صدر دین ایکاندر ایوان میکند
گفت جان بخشت مصور صورت الهام را
باتو هرکسکین سگالد نیستهشیار ار نهمرد
تا خرد دارد نخاردگردن ضرغام را
جاودان مانی و خوانی هر صباح روز عید
عید شد ساقی بیا درگردش آور جام را