غزل شمارهٔ ۵۲۴۰
عشق را نغمه داود بود شیون دل
حسن را آمدن آب بود رفتن دل
حاصل عمر گرانمایه چه خواهد بودن
خرج آن مور میان گر نشود خرمن دل
می رسد آهن پیکان به هدف از کوشش
نیست ممکن که به جایی نرسد رفتن دل
شیشه ای نیست که گردن نکشیده است اینجا
تا نصیب که شود باده مردافکن دل
بادبان بال و پر کشتی لنگردارست
مده از دست درین قلزم خون دامن دل
شب تاریک بود سرمه بینایی دزد
خال در پرده خط بیش شود رهزن دل
بحر و کان در نظرش آبله پرخونی است
بر رخ هرکه گشودند در مخزن دل
هست امید که چون ماه به خورشید رسد
هرکه را توشه ره نیست بجز خوردن دل
روح بیچاره چه می کرد درین خاکستان
خانه جسم نمی داشت اگر روزن دل
می پرد دیده امید دو عالم صائب
تا به مغز که رسد نکهت پیراهن دل